دکتر رضا صادقی



 

هدف اصلی فلسفه

فلسفه قرار بود خود چیزها را نشان دهد. مثلا خود عدالت را. فیلسوف هم قرار بود حکیمِ  حاکمی باشد تا جامعه را به خود عدالت برساند. 

 

فاصله ی نخست 

مشکل از زمانی آغاز شد که معلوم شد برای رسیدن به خود عدالت ، نخست باید تعریف عدالت را دانست. تلاش برای تعریف عدالت اولین فاصله از فلسفه بود. دو هزار سال است که نظریه های عدالت به دنبال تعریف این مفهوم هستند و هنوز تعریفی از عدالت نداریم تا به هدف اصلی فلسفه برگردیم و خود عدالت را پیدا کنیم.

 

فاصله ی دوم 

همزمان عده ای متوجه شدند برای تعریف عدالت باید مراد ما از تعریف روشن شود. آنها اعلام کردند  به یک معناشناسی نیاز است.

ورود به بحث از چیستی معنا فاصله ما با فلسفه را بیشتر کرد و فاصله جامعه را با خود عدالت.  

 

فاصله ی سوم 

کسانی که دنبال تعریف عدالت رفتند و کسانی که نظریه های معنا را دنبال می کردند هنوز برنگشته بودند یا دست کم با دست پر برنگشته بودند که مسئله جدیدی مطرح شد: 

شاید اصلا تعریف عدالت یا دانستن چیستی معنا در توان ذهن بشر نباشد؟ اینجا بود که لازم شد حدود و مرزهای شناخت مشخص شود.

بحث از مرزهای شناخت فاصله ی ما با فلسفه را بیشتر کرد.

 

دو هزار سال است که انسان هنوز تشنه ی عدالت است و فیلسوفان گرفتار هزارتوی بحث از تعریف عدالت و معنای معنا و .

آیا چنین هزارتویی تخدیری قوی برای مشغول کردن ذهنهای نخبگان و خاموش کردن صدای عدالت خواهان نیست؟

 

 

 


آیا یهودیان از فلسفه به عنوان ابزاری برای ترویج افکار خود استفاده می‌کنند؟ تئوری توطئه؟ 

 

یهودیت دینی است که به نژاد خاصی تعلق دارد و سعادت را بر اساس مفهوم نژاد تعریف می‌کند.  در سایر نژادها قابلیت سعادت نیست. پس آنها برای یهودی‌شدن دعوت نمی‌شوند و تبلیغ یهودیت در بین سایر نژادها منتفی است. اما آیا ترویج اندیشه‌های عهد عتیق با عنوان فلسفه جایگزین مناسبی برای تبلیغ یهودیت نیست؟ پولس یک یهودی متعصب و ضد مسیح بود که اکنون سخنان او بخشی از کتاب مقدس مسیحیان است. در اسلام نیز اسرائیلیات نام روایاتی است که اندیشه‌های یهودی را با نام بزرگان دین اسلام نشر می‌دهند. آیا در فلسفه نیز ممکن است چنین اتفاقی رخ دهد؟

 

در داستان برج بابل زبان غیر قابل ترجمه به عنوان عذابی الهی معرفی شده است که باعث شد انسانها پراکنده شوند و از دسترسی به آسمان محروم شوند. از نگاه موریس انگارة قیاس‌ناپذیری و ترجمه‌ناپذیری، که در انواع نسبی‌گرایی معاصر از آن دفاع می‌شود، صورتِ فلسفی این داستان است.

 

پایبندی به تثلیثِ اومانیسم، ماتریالیسم و نسبی‌گرایی، شرط عضویت در حلقة فلسفة رسمی غرب است. نظام‌هایی که به این تثلیث وفادار نباشند با برچسب‌هایی مانند جزم‌اندیشی، الهیات، متافیزیک، ایدئولوژی و مانند آن پس زده می‌شوند. آیا این تثلیث می‌تواند ریشه دینی داشته باشد؟

 

 سرزمین موعود که توصیف آن در کتاب مقدس بهشت قوم یهود کاملا مادی و روی زمین است. آیا ماتریالیسم بیانی فلسفی از دنیاگرایی قوم یهود است؟ و آیا این سخن نویسندة "همانند خدایان خواهید شد" درست است که یهودی‌ها پایه‌گذاران اومانیسم بودند؟ در این صورت آیا "انسان خداگونة" نوح هراری ادامة همین مسیر نیست؟ اگر این مطلب درست باشد آیا تعداد یهودیان گمنام بیش از مسیحیان گمنامِ (ر. ک. کارل رانر) نیستند؟ گمراهی بدون برخورداری از مزایای آن!

 

واقعیت این است که برای این پرسش‌ها هیچ پاسخ مورد اجماعی وجود ندارد. تثلیث نسبی‌گرایی، ماتریالیسم و اومانیسم تا زمانی که به عنوان یک اندیشة فلسفی طرح می‌شود باید با روش فلسفی مورد نقد قرار گیرند. انسان در ماتریالیسم با سایر اجسام تفاوتی ماهوی ندارد و در اومانیسم به عنوان محور و مقیاس همه چیز معرفی می‌شود. مشکل اصلی این است که انسان اگر با سایر اجسام تفاوتی بنیادین نداشته باشد، چگونه می‌تواند محور و مقیاس همه چیز باشد؟ این دو مبنا با یکدیگر سازگار نیستند و فلسفة غرب گرفتار تناقضی بنیادین است. فلسفة غرب در حوزة شناخت نیز گرفتار تناقض است. این فلسفه از شک به نسبیت می‌رسد. اما آیا شک، (نمی‌دانیم که حقیقت چیست) با نسبیت (می‌دانیم که حقیقت نسبی است) قابل جمع است؟ آیا تلاش برای نسبی‌کردن منطق و حمله به احکام ثابت عقلی راهی برای توجیه این قبیل ناسازگاری‌هاست؟ همان‌‌گونه که در قرون وسطی جمع بین تثلیث و توحید (یا جمع الوهیت و انسانیت در مسیح) فقط با حمله به منطق ممکن ‌شد؟

 


 

 

یک کشاورز چینی دویست سال پیش مجبور بود  دو سطل کود حیوانی را (که از دو طرف یک چوب بر شانه‌های او آویزان شده بود) کیلومترها  حمل کند. این کار سخت بود. اما معنا داشت. او اگر دو هفته هم راه می‌رفت تمام گام‌های او و تمام صحنه‌هایی که می‌دید معنا داشت. تمام سنگ‌های بین راه با او دوست بودند و از جوی آب قصه‌های زیادی می‌شنید. الان فرزند همان کشاورز همان مسیر را در ترن مجهز به سیستم تهویه با سرعت صدها کیلومتر در ساعت طی می‌کند. او در آسایش است. اما همه چیز برایش بی‌معناست. او بیشتر رنج می‌کشد یا پدرش؟

بُرخِس فیلم همشهری کین را این گونه توصیف کرد:

"نوعی داستان جناییِ متافیزیکی . قالب‌های چندگانه و ناسازگار در فیلم زیاد است . و در نهایت متوجه می‌شویم که بر این قطعات یک وحدت مخفی حاکم نیست: چار کینِ منفور، یک صورت خیالی است، هرج و مرجی از پدیده‌ها."[1]

دلوز در کتاب تجربه‌گرایی و سوبژکتیویته تفسیر مشابهی از فلسفة هیوم دارد. از نگاه هیوم هیچ وحدتی بر پدیده‌ها حاکم نیست؛ همه چیز به یک هذیان تبدیل می‌شود. هذیانی که حتی بیننده‌ای نیز ندارد.  

بُرخِس سپس با نقل قولی از چِسترتُن نتیجه‌گیری می‌کند که: "هیچ چیز ترسناک‌تر از یک هزارتوی بی‌مرکز نیست." کشیش (در داستان "سرِ سزار" اثر چِسترتُن)  با صدای آهسته می‌گوید: "آنچه برای ما بیش از هر چیزی ترسناک است مازِ بی‌مرکز است. به همین دلیل است که الحاد تنها یک کابوس است."[2])

در کابوس الحاد زندگی یعنی سرگردانی در یک مازِ بی‌مرکز. شما محکوم هستید در یک اقیانوس بی‌ساحل تا لحظة مرگ شنا کنید. قایق تندرو هم هست. آزادی هم هست. به هر سمتی که دلتان می‌خواهد شنا کنید. اما هیچ ساحلی وجود ندارد. شما به سمت هیچ در حال حرکت هستید. وقتی ساحلی وجود ندارد سمت و سویی نیز وجود ندارد. حرکت و س یکسان است. برای چِسترتُنِ متدین، مازِ بی‌مرکز جهانی بدون خداست که کابوس الحاد است. دریایی که پشت آن شهری  نیست. 

برای بُرخِسِ سکولار، ماز بی‌مرکز هرج و مرجی از پدیدارهاست.  چیزی شبیه فلسفة هیوم . قطعه‌هایی پراکنده از یک پازل جیگسا که هرگز نمی‌توان آنها را به تصویری معنی‌دار از واقعیت تبدیل کرد.  ماز‌ِ بی‌مرکز، راز بدون راه حل است. یک قتلِ بی‌قاتل. یک جهانِ بدون پاسخ. ماز‌ِ بی‌مرکز کابوسی است که یک فلسفة مخالفِ صدق عینی ایجاد می‌کند. پاسخ این پرسش‌ها چیست که در واقع چه رخ داد؟ چه موقع رخ داد؟ چه کسی در واقع آن را انجام داد؟ در الحاد برای این پرسش‌ها هیچ پاسخی وجود ندارد.با  الحاد،  برخی از  محدودیت‌ها از بین میرود. شما در این اقیانوس حق دارید به هر طرفی که میل دارید شنا کنید. اما تمام لحظات این آزادی خیالی، پر از مصیبت و درد است. 

 

[1] An Overwhelming Film,” in Selected Non-Fictions, p. 258

همشهری کین شاید برترین فیلم باشد یا نباشد، اما مرور این فیلم توسط بورخس برترین مرور است. بورخس در ظاهر در مورد همشهری کین می‌نویسد، اما نوشتة او می‌تواند مروری بر آثار خودش باشد. داستان‌هایی جنایی-متافیزیکی در خصوص زبان، زمان و حافظه که مدام با این ترس درگیر است که ماز شخصی او شاید مرکزی نداشته باشد، اما هر چیزی می‌تواند باشد مگر یک خیال.

[2] Chesterton, The Wisdom of Father Brown, p. 150



ارول موریس بعد از آنکه از پرینستون اخراج شد به بارکلی رفت و شاگرد فایرابند شد. او در  این مورد  می‌نویسد:

من از دانشگاه پرینستون به دانشگاه بارکلی رفتم. از چاله به چاه. من شاید نتوانم به شکل معناداری در مورد قیاس‌ناپذیری سخن بگویم،‌ اما بی‌تردید می‌توانم در مورد افرادی که به آن باور دارند، یا ادعا دارند که باور دارند، سخن بگویم. فایرابند احتمالا بین آنها شاخص است. و تنها اوست که موضع قابل دفاعی دارد، صرفا به این دلیل که او هرگز تصمیم نگرفت که از آن دفاع کند. می‌توان آن را فلسفة جنون‌آمیزِ تمام عیار دانست: چیز با معنایی وجود ندارد، هیچ چیز عقلانی نیست، چیزی قابل فهم نیست- باوری را که خوش داری بپذیر. مشهور است که او از جادوگری حرفه‌ای درخواست کرده بود که سخنرانی‌هایی را به نام او ارائه کند.


موریس همچنین  فایرابند را با کوهن مقایسه می کند و می نویسد: 

این دو نفر خلق و خویی بسیار متفاوت داشتند. کوهن اغلب خشک و به طور کامل فاقد توان شوخی و طنز بود. اما فایرابند یک پوچ‌گرا بود که همه چیز را به طور کامل دست می‌انداخت، از جمله خودش را. او که در هنگام خدمت در ارتش نازی در جنگ جهانی دوم مجروح شده بود، تقریبا فلج شده بود و مانند وکیل مدافعِ فیلم "بانویی از شانگهایِ" اورسن و، با کمک عصا حرکت می‌کرد. دوست من چار سیلور، که مدتی دستیار تدریس فایرابند بود، این خاطره را تعریف می‌کرد که فایرابند، فقط برای سرگرمی، از فردی که خود را جادوگر می‌دانست، دعوت کرد تا چند بار به جای فایرابند سخنرانی کند. یک استاد مهمان از روسیه کاملا متقاعد شده بود که در سخنرانی فایرابند شرکت کرده است."


(البته من با موریس موافق نیستم که کار فایرابند صرفا برای سرگرمی بود. فایرابند در بر ضد روش سرکوب جادو توسط علم را با آزادی و حق انتخاب در تضاد می‌داند و معتقد است بدیل‌های علم مدرن باید در کنار علم حضور داشته باشند. البته او فقط می توانست یک جادوگر را به جای یک فیلسوف پست‌مدرن جا بزند. اما چرا به سختی می توان تصور کرد یک جادوگر به جای یک فیزیکدان سخنرانی کند؟قطعا فایرابند هنگام انجام عمل جراحی حاضر نیست جادوگر را جایگزین  متخصص جراحی کند. اما آیا بر اساس  فلسفه او دلیلی برای این مخالفت وجود دارد؟)


ویتگنشتاین و هیتلر در یک سال و یک ماه متولد شدند و هر دو در یک مدرسه تحصیل کردند. تصویری نیز وجود دارد که آنها را در یک قاب نشان می دهد: 

ویتگنشتاین و هیتلر

ویتگنشتاین

 

در مورد این تصویر زیاد بحث شده است.

 

 

موریس زیر این عکس می‌نویسد: کدام یک خطرناکتر بودند؟ البته ویتگنشتاین در جنگ شرکت داشت و افسر جنگی بود و حتی اسیر هم شد. اما منظور موریس این نیست که کدام یک از این دو در جنگ انسان‌های بیشتری را کشتند. 

مسئله این است که آیا هیتلر در یک خلا فکری ظهور کرد؟ اگر فیلسوفی مانند ویتگنشتاین نسبیت اخلاق و صدق را ترویج نمی کرد و اگر فلسفه او به مثابة یک مخدر قوی نخبگان زیادی را مشغول بحث‌های بی‌پایانی نمی کرد که هیچ ابتدا و انتهایی برای آن قابل تصور نیست، آیا زمینة ظهور هیتلرها در جامعه بشری فراهم می‌شد؟ (موریس دو بازی سرگرم کننده فلسفه را در دو جمله خلاصه می‌کند: اما ویتگنشتاین این را نگفته است» و بستگی دارد به منظور شما از این اصطلاح». دانشجویان فلسفه می دانند که این دو جمله در فضای فلسفه بعد از ویتگنشتاین بیشترین کاربرد را دارند.) 

 

تصور رایج این است که فلسفة رسمی حاصل ذهنی جدای از نظام قدرت است که با بی‌طرفی به دنبال حقیقت است. اما این تصور هم با متن فلسفه رسمی (تعریف فلسفة رسمی از خود) ناسازگار است و هم با تاریخ فلسفه. 

فلسفة رسمی در غرب به گروه‌های بسته‌ای تعقل دارد که با گروه‌های حاکم تعامل مستقیمی دارند. فلسفة رسمی نظام قدرت را تأیید می‌کند و از آن تأیید می‌گیرد. برای اثبات این مطلب نیازی به عکس بالا نیست. ریشة فلسفة رسمی را می‌توان تا بیکن دنبال کرد که تمداری بی‌اخلاق و بی‌رحم بود که تا درجة صدراعظمی بریتانیا پیش رفته بود. بارکلی و جان لاک در ت نقش مهمی داشتند و در ادارة مستعمرات بریتانیا مشاغلی رسمی داشتند، هیوم معاون وزیر امور خارجه بریتانیا بود و مانند دکارت و ویتگنشتاین رسما در چند جنگ به عنوان افسر جنگی شرکت کرده بود. او زمانی که در دفاع از تجربه گرایی و نقد عقل قلم می زد در سفارت بریتانیا در پاریس بود. هایدگر عضو رسمی حزب نازی بود و حتی در تربیت نیروهای نازی مشارکت داشت، بعد از آنکه او نیچه را به عنوان یک فیلسوف معرفی کرد، هیتلر از خانة نیچه دیدن کرد. این فهرست را می‌توان تا راسل تکمیل کرد که نوة نخست‌وزیر بریتانیا بود و خود او برای مشاغل ی تربیت شده بود. پدر کوهن به عنوان خلبان جنگنده در جنگهای ایالات متحده مشارکت می‌کرد. خود او زمانی که فیزیک می خواند برای ماموریتی نظامی به فرانسه سفر کرد. شاگرد او فایرابند هنگامی که در ارتش نازی خدمت می‌کرد، در جنگ مجروح شده بود و با عصا حرکت می کرد. شاگرد دیگر او هانسون که نسخة اولیة کتاب ساختار را بازخوانی کرد و کتابی در شرح روش کوهن نوشت هنگامی که  خلبان پرسرعت‌ترین بمب افکن زمان خود بود، سقوط کرد و کشته شد. p21

بی‌بی‌سی به عنوان رسانة رسمی دولت بریتانیا، در معرفی راسل به عنوان یک فیلسوف رسمی نقش اصلی را داشت و برنامه‌های مردان اندیشه را با کمک برایان مگی تولید کرد که وقتی نماینده مجلس بریتانیا بود، نام او حتی به عنوان وزیر امورخارجه بریتانیا نیز بر سر زبانها بود. به طور طبیعی اندیشه‌‌ای که با این شیوه رسمیت می‌یابد هماهنگ با گروه‌های حاکم است.

 

 

 

 


"به یاد یکی از آن بحث‌های بسیار خسته‌کنندة دورة دبستان افتادم. یکی از بچه‌ها می‌گوید زمین مسطح است. من می‌گویم زمین یک گوی کروی است. بحث‌مان می‌شود: مسطح است. نه، مسطح نیست. چرا‌، مسطح است. نه، نیست. چرا، هست. نه، نیست. بن‌بست. ما به یک بن‌بست رسیده‌ایم. کوهن برای داوری وارد می‌شود. او به ما می‌گوید که واقعیتی در کار نیست. شما از پارادایم‌های مختلفی آمده‌اید: پارادایمِ زمین مسطح و پارادایمِ گوی کروی. برای هر یک از شما نام "زمین" معنای متفاوتی دارد و نمی‌توانید این معانی را با یکدیگر مقایسه کنید. مرجع مشترکی وجود ندارد. اما صبر کنید ببینم. زمین چه می‌شود؟ زمین! این جسم فیزیکی که در فضا شناور است. آیا این جسم مسطح است، یا یک گوی کروی است؟ یا اگر زمین نه مسطح است و نه کروی، پس به من بگو که چگونه است. زمین باید یک شکلی داشته باشد.

فکر می‌کنم آن کودک دبستانی، اگر به اندازة کافی عصبانی شود، می‌تواند من را خفه کند. هنگامی که همه چیز به ضرر شماست، پاسخ هامپی دامپی به آلیس وجود دارد. (هامپی دامپی با لحنی تحکم‌آمیز گفت: ""وقتی از یک واژه استفاده می‌کنم، فقط به آن معناست که من اراده می‌کنم، یعنی نه کمتر و نه بیشتر.") و استدلال جاسیگاری وجود دارد. .


یک مثال دیگر‌ برای کسانی که واقعا بر این باورند که صدق ذهنی یا نسبی است: از خودتان این سوال را بپرسید: آیا در یک جنایت گناه نهایی یا بی‌گناهی به ذهنیت بستگی دارد؟ آیا نسبی است؟ آیا ذهنی است؟ هیئت منصفه ممکن است شما را به جرمی که مرتکب نشده‌اید، متهم کند. با این حال شما بی‌گناه هستید (امکانش هست. نظام حقوقی آکنده از خطاهای قضایی است) اما ما معتقدیم واقعیتی وجود دارد. شما یا این جرم را مرتکب شده‌اید یا نشده‌اید. همین و بس.

اگر در اتاق اعدامِ تگزاس شما را به یک صندلی الکتریکی (این روزها تخت تزریق سم) بسته باشند، هیچ چیز نسبی در مورد آن وجود نخواهد داشت. تصور کنید شما بی‌گناه هستید. تصور کنید هیچ گاه در صحنة جرم نبوده‌اید. فرض کنید شما [در زمان جنایت] در رختخواب خواب بودید. آیا شما با این ادعا موافق هستید که برای این پرسش که آیا شما مجرم یا بی‌گناه هستید، پاسخی قطعی وجود ندارد؟ چیزی به نام صدق یا کذب مطلق وجود ندارد؟ یا فریاد می‌زنید، "من این کار را نکردم. من این کار را نکردم؟" کشیش پست مدرن (شاید تامس کوهن با لباس کشیش‌ها) که برای انجام تشریفات پیش از مرگ آمده است، ادعا می‌کند: "همه چیز به چشم‌انداز شما بستگی دارد، این طور نیست؟" یا می‌پرسد: " شما در کدام پارادایم هستید؟، اما گمان نکنم این کاهن آرامش چندانی برای شما ایجاد کند."p 165


 20:Errol Morris

البته این شیوه بحث نسبی گرایان را عصبانی می کند. آنها بیشتر تمایل دارند در مورد واژه ها و اصطلاحات و متون پیچیده بحث کنند تا بتوانند در فضایی پر از ابهام و ایهام این طور مثالها را نادیده بگیرند.

برای همین پاسخ آنها این است که بحث به این سادگی ها نیست. نخست باید تفسیری دقیق از متن فلان کتاب به دست بیاوریم. اما در برابر این ترفند نسبی گرایان باید مقاومت کرد. چون چنین تفسیر دقیقی اصلا وجود ندارد. فقط لفاظی های بی پایان و نتیجه های دلبخواهانه هستند که وجود  دارند.




 نورتُن وایز[1] از 1991 تا 2000مدیر برنامة تاریخ و فلسفة علم در پرینستون شد، برنامه‌ای که مدیر آن در دهة 1970 کوهن بود. او در گفتگوی خود با موریس این گونه از کوهن یاد می‌کند:


وایز: وقتی کوهن شروع می‌کرد به پُک زدن به سیگاری که تازه روشن کرده بود، روش سیگار کشیدن او را به یاد دارید؟ او  بخشی از یک جمله را می‌گفت، وسط جمله سخنش را قطع می‌کرد، شروع به پک زدن به سیگار می‌کرد، و طوری پک می‌زد که نیمی از سیگار را تمام می‌کرد. چه سیگار کشیدنِ عجیبی. سپس دوباره جمله را ادامه می‌داد. من با تصویر کاملا روشنی به یاد دارم.

موریس: من کوهی از خاکستر و ته سیگار را به یاد می‌آورم.

وایز: همة آن در یک جلسه جمع می شد.

موریس: آه، بله.

وایز: این همان چیزی است که من نیز به یاد می‌آورم. من هرگز کسی را ندیدم که قبل یا بعد از کوهن تا این اندازه سیگار بکشد. البته، تقریبا بیماری ریوی او را کشت.

موریس: من اغلب فکر می‌کنم جذابیت سیگار کشیدن در این است که جهان را به سه بخش تقسیم می‌کند. شما هستید، سیگار هست، و همة چیزهای دیگر می‌شوند جاسیگاری. [ موریس در جاسیگاری  توضیح می دهد که کوهن در واقعیت جهان خارج تردید داشت و در این جا به همین مطلب اشاره می کند که اگر او به جهان خارج هم باور داشت آن را در حد یک جاسیگاری بی اهمیت تلقی می کرد]


وایز: خوب است، سیگار کشیدن برای من یادآور خشکی و سختی سمینارهاست. همه عصبی بودند. از همان ابتدا این طور بود و سپس در سمینارهای بعدی تداوم داشت. چیزی که بیش از همه نمود داشت سختی و شدتی بود که کوهن، با زمینه‌سازی کاملی که برای آن انجام می‌داد، عامل آن بود، و سپس از همه همین انتظار را داشت. مطمئنا افرادی که مانند کوهن به شیوة بسیار متمرکز و دقیق مطالب را می‌خواندند و تحلیل می‌کردند، بسیار نادر بودند، در سمینار که هیچ کس این طور نبود. یک نوع رابطة خصمانه حاکم بود. شما به چالش کشیده می‌شدید که سخنی بگویید یا نظر بدهید. و به یک نظر بلافاصله واکنش نشان داده می‌شد؛ ممکن بود مورد موافقت قرار گیرد، اما اغلب این طور نبود و مورد چالش قرار می‌گرفت. برای من این بدان معناست که این رابطه، در حالی که در طول سال‌ها نزدیک و جدی بود، همیشه خصمانه بود. برای من بسیار مهیج، اما گاهی آزاردهنده بود. گاهی بسیار آزاردهنده بود. تا آخر عمر، درست قبل از اینکه او از دنیا رفت، من با او در این مناقشة تفسیر درگیر بودیم.

"مناقشة تفسیر"؟ چه تعبیر عجیبی! اما به گونه‌ای مناسب کوهن را توصیف می‌کند. [و بیشتر فیلسوفان معاصر را؟]




وایز:  من [در کلاس کوهن و با روش کوهن] متوجه شدم مجبورم یاد بگیرم به شیوة متفاوتی کار کنم. مجبور بودم یاد بگیرم جمله‌ها را به شیوة دیگری بنویسم. من مجبور شدم یاد بگیرم این را که چگونه یک متن از یک خط به خط بعدی در یک صفحه جریان پیدا می‌کند، تفسیر کنم.

موریس: اما آیا شما فقط در مورد مطالعة دقیق صحبت نمی‌کنید؟

وایز: همینطور است.

چه کسی با آن مخالف است؟ مطالعة دقیق کاملا قابل ستایش است. مطالعة دقیق یعنی اگر متنی را با دقت بخوانید می‌توانید آن را بفهمید. قیاس‌ناپذیری یعنی اگر با پارادایمی که متن در آن نگاشته شده، زندگی نکنیم، هرگز نمی‌توانیم آن را بفهمیم. این استدلال بیش از آنکه در مورد تاریخ باشد، در مورد امکان تاریخ است.


این بخشی از گفتگوی موریس با جانشین کوهن در پرینستون است. آنچه برای من جالب بود:

1- مناقشة تفسیر معضل اصلی فلسفه و مانع اصلی رشد آن است. الان موضوع فلسفه تفسیر متون مبهم و بی پایانی است که هیچ کس به تمام آنها مسلط نیست. یک زمانی بود که دیگران زبان اهل فلسفه را نمی فهمیدند. اما اکنون اهل فلسفه نیز زبان یکدیگر را نمی فهمند. هر کس متون و زبان خودش را دارد. خواندن این متون بد نیست. اما فلسفه چیز دیگری است. آیا نمی توان در کنار مناقشه تفسیر همچنین رشته ای داشت  که جدای از این متون و اصطلاحات به موضوع اصلی فلسفه یک وجود بما هو وجود بپردازد؟ آیا فلسفه از آن دانش‌هایی نیست که همیشه باید از نقطة صفر شروع شود؟


2-

 آنچه به عنوان نتیجة فلسفه کوهن مطرح شد مطالعه دقیق بود یا قیاس‌ناپذیری؟ از نظر موریس در آثار کوهن آمیزه ای از این دو وجود دارد.

 این روش در فلسفه بسیار رایج است که مطالب بسیار روشنی که هیچ کس با آن مخالف نیست در کنار مطالب بسیار دوپهلو و مبهم  قرار میِگیرد و مخالفت با بخش دوم مخالف با بخش اول تلقی می شود. در اینجا موریس به  قیاسِ ناپذیری مثال میِ زند که با آنچه مطالعه دقیق نام دارد خلط شده است. اینکه یک متن را باید دقیق خواند و به تمام زوایای آن و به ویژه به سیاق و پیش فرضها توجه کرد مطلب روشنی است که هیچ مخالفی ندارد. اما قیاسِ ناپذیری چیز دیگری است که انکار آن مستم انکار مطالعه دقیق نیست و پذیرش آن به نسبیت مطلق ختم می شود.




[1] Norton Wise

[2] William Thomson [Lord Kelvin]




ویلهلم و. اوستن در قرن 19 ادعا کرد که به اسب خود که هانس باهوش Clever Hans نام داشت شمارش یاد داده است. در آزمایش‌ها اسب با دیدن هر عددی به همان تعداد سم‌های خود را زمین می‌زد. هانس حتی به این پرسش که چند مرد در بین جمعیت کلاه دارند جواب می داد. اما بعدا یک روانشناس متوجه شد که اسب به شیوه‌ای شرطی شده است که بعد از هر پرسشی سم خود را مدام به زمین می‌زند و مربی او یا فردی در بین جمعیت به شیوه‌های خاصی که معمولا ناخودآگاه است، زمان توقف این کار را به او یادآوری می‌کند. (این مطلب زمانی فاش شد که هانس در بین جمعیتی قرار گرفت که هیچ کدام از افراد حاضر جواب سوال را نمی دانستند! در چنین موقعیتی هانس هم جواب را بلد نبود.)


چامسکی استدلال می‌کند اینکه حیوان از ظرفیتی چون زبان برخوردار بوده، اما تاکنون از آن استفاده نکرده، مثل این ادعا که انسان می‌تواند پرواز کند اما تاکنون از این قابلیت خود استفاده نکرده است، یک معجزة تکاملی است.

نیم چیمپسکی Nim Chimpsky نام شمپانزه‌ای است که ربرت تریس در ۱۹۸۱ در خصوص امکان آموختن زبان با او کار کرد. نیم در طول چند سال پاره‌گفتار‌های زیادی را آموخت که بیشتر آنها دو کلمه‌ای بود. اما تحلیل دقیق تریس نشان داد که بیشتر عبارت‌هایی که نیم به کار می‌برد، در واقع تکرار چیزی است که او قبلا از راه محرک و پاسخ آموخته بود. تریس نتیجه گرفت که نیم حتی شکل ابتدایی آگاهی از نحو زبان را نیز نشان نداده است. اگر نیم گاهی جای واژه‌ها را تغییر می‌داد به این دلیل بود که شکل صحیح قواعد دستوری برای او رجحان نداشت. او نمی‌توانست نشانه‌ها را در جمله ترکیب کند و عبارت‌های جدید بسازد و قادر نبود توانایی‌هایی را که آموخته بود به سایر میمون‌ها آموزش دهد. نیم فقط یادگرفته بود با تکرار یک صوت خاص یک خوراکی خاص را دریافت کند و هیچ نشانه‌ای وجود نداشت که نشان دهد او معنای این اصوات را می‌فهمد.

چامسکی معتقد است آزمایشها در مورد نیم نیز چیزی جز خودفریبی نبود و این شامپانزه نیز مانند هانس باهوش یک ی علمی بود. از نظر چامسکی:

شواهدی بسیار قوی وجود دارد که میمون‌ها حتی نمی‌توانند مفهوم یک نام را بسازند. اگر به کتاب‌هایی که راجع به نیم چیمپسکی[1] نوشته شده نگاهی بکنید، [در ابتدا] تصور می‌شد که در مجموع موفقیت فوق العاده‌ای بود. تا اینکه در نهایت وقتی آنها به نقطه‌ای رسیدند که مجبور شدند آزمایش‌ها را پایان دهند، یکی از دانشجویان تحصیلات تکمیلی، کل فرایند را گام به گام تحلیل کرد. آنها آزمایش‌گرهایی بسیار دقیق بودند. آنها می‌دانستند که چه کار می‌کنند، و آنها شواهد بسیار خوبی را گردآوری کردند؛ پروتکل ها بسیار عالی بود. او سراغ چهارچوب‌ها رفت و متوجه شد که هیچ چیزی اتفاق نیفتاده است. آنها خودشان را فریب داده بودند. مانند داستان کلور هانس[2] بود. آنها ناخودآگاه به شیوه‌ای اشاره می‌کردند که میمون می‌توانست متوجه شود و سپس واکنش نشان دهد. بخش دیگر این بود که خودشان را در تفسیرهای خود از نشانه‌هایی که او تولید می‌کرد، فریب می‌دادند. نیم، با تمام آموزش‌ها، هرگز قادر به درک این مفهوم نبود که یک کلمه مثل "موز" به میوه اشاره دارد. او از نمادی که آزمایش‌گرها آن را "موز" می‌‌نامیدند استفاده می‌کرد، اما هیچگاه از این نماد مانند مفهوم یک نام استفاده نکرد.»



هیوم در آثار خود با اینکه توانایی‌های عقلی انسان را تضعیف و یا حتی انکار می‌کند، اما در عوض از توانایی‌های عقلی و منطقی حیوانات دفاع می‌کند. (او که تجربه‌گراست هم در رساله و هم در پژوهش فصلی را به دفاع از عقل حیوانات اختصاص می‌دهد!)

در دوران معاصر نیز نادیده‌گرفتن توانایی‌های انسان و مبالغه در مورد توانایی‌های حیوان شرط تداوم بقای داروینیسم است. (به هر حال یا انسانها باید  حیوان  شوند یا حیوانها  انسان!)

چامسکی می‌گوید:

در کتاب منشا انواع یک بند مشهور هست که همه آن را مدام نقل می‌کنند که داروین در آنجا می‌گوید اگر آنچه تطور یافته با گام‌های بسیار کوچک و تقریبا غیر قابل تشخیص، تطور نیافته باشد -اگر با انتخاب طبیعی تطور نیافته باشد، اگر این درست نباشد - کل نظریة من فرو می‌ریزد.[1] الان معلوم شده که این درست نیست. جهش‌های بسیار کوچک یا حتی تغییراتی در نحوة کارکرد سازوکارهای تنظیم‌کننده وجود دارد که منجر به تفاوت‌های قابل مشاهدة بسیار بزرگی می‌شود. این سی سال است که شناخته شده است. زیست‌شناسی مدرن دیگر آن را شگفت‌آور نمی‌داند. در مورد انسان، یک راز کلی وجود دارد. ما نمی‌دانیم که چگونه نظام‌های نمادین انسانی با ویژگی‌های خاص خود تطور یافته است.»



[1] . از آنجا که انتخاب طبیعی تنها با انباشت تغییرات جزئی و پیوسته و مطلوب عمل می‌کند، نمی‌تواند تغییرات بزرگ یا ناگهانی ایجاد کند؛ انتخاب طبیعی تنها می‌تواند تغییراتی کوتاه و تدریجی ایجاد کند.

Darwin, On the Origin of Species, p. 492.

 






 بازی ویتگنشتاین در واقع این را نگفته است» یک بازی بسیار پرطرفدار است که نخبگان و انسان‌های برجسته را سرگرم می‌کند. دانشجویان فلسفه می‌دانند که در این بازی به جای ویتگنشتاین نام بسیاری از فیلسوفان دیگر را نیز می‌توان گذاشت. (یا حتی نام دیدگاهها را، مثلا ایدئالیسم در واقع به این معنا نیست؛ یا ایدئالیستها در واقع این را نمی‌گویند) جذابیت بازی در این است که فیلسوفی انتخاب شود که بیش از همه مبهم سخن بگوید. 

در یک بحث فلسفی x در واقع این را نگفته است» بیش از هر جملة دیگری تکرار می‌شود. 


ویتگنشتاین

موریس در این خصوص می‌نویسد آدم یاد بازی‌ کامپیوتری بزن تو خال» می‌افتد. فکر می‌کنید به هدف زده‌اید، اما هدف از جایی دیگر بیرون می‌آید. (بازی ویتگنشتاین در واقع این را نگفته» به همین شکل است. بازی نسبتا آسانی است. یک نفر ادعا می‌کند ویتگنشتاین چنین و چنان گفته است. شما پاسخ می‌دهید: ویتگنشتاین در واقع این را نگفته است.» این بازی همه را سرگرم می‌کند. هیچ  برنده‌ای هم ندارد. )


متاسفانه برای درک این بحث، باید به بازار مکارة تفسیر ویتگنشتاین وارد شد. نقل قول از بند 241 پژوهش‌های ویتگنشتاین است:

 "بنابراین شما می‌گویید که توافق انسانی مشخص می‌کند که صدق چیست و کذب چیست؟" آنچه صادق یا کاذب است چیزی است که انسان‌ها می‌گویند؛ و این در زبان انسان‌هاست که آنها توافق می‌کنند. این توافق در دیدگاه‌ها نیست، بلکه در شکل زندگی است."

برای این عبارت، مانند بسیاری از عبارت‌های دیگر در پژوهش‌های فلسفی، به نظر می‌رسد تفسیرهای بی‌پایانی مطرح شده است. بخشی از مشکل این است که مفاهیم متنوع بسیاری معرفی شده‌اند - توافق، صدق، شکل زندگی. یک قوطی عطاری پر از مفاهیمی مبهم که شاید با هم ارتباط داشته باشند و شاید هم نداشته باشند. این مشکلات با چگونگی طرح استدلال همراه می‌شوند: ویتگنشتاین با خودش بحث می‌کند. بند 241 با پاسخ به یک مخاطب فرضی آغاز می‌شود. "بنابراین شما می‌گویید که توافق انسانی مشخص می‌کند که صدق چیست و کذب چیست؟" آیا ویتگنشتاین با خودش مصاحبه می‌کند؟[2] سپس سخن خودش را تصحیح می‌کند. "این توافق در دیدگاه‌ها نیست، بلکه در شکل زندگی است."

این عبارت گیج کننده است. دست کم برای من. شکل زندگی دقیقا چیست؟ آیا فرهنگی است؟ آیا بیولوژیک است و در DNA ما؟ و توافق چیست؟ گروهی از مردم دست می‌دهند و در مورد چیزی توافق می‌کنند؟ اعضای یک فرقه توافق می‌کنند که روی کلاه خود منگوله بدوزند؟ فیزیکدان‌ها در مورد جرم بوزون هیگز توافق می‌کنند؟ و صدق چه می‌شود؟ آیا چیزی با صرف توافق صادق می‌شود؟ و اگر چنین است، آیا ویتگنشتاین شیفتة نسبی‌گرایی است؟

بندهای قبل و بعد در پژوهش‌ها [برای روشن شدن این ابهامات] هیچ کمکی نمی‌کنند. آنها صرفا رازها را عمیق‌تر می‌کنند.»


دست کم بخش زیادی از بحث‌های فلسفی بازی‌هایی زبانی هستند که هیچ پاسخ قطعی برای آنها وجود ندارد. این بازی ها در دوران مدرن کارکردی شبیه بازی‌های کامپیوتری دارند. انسان را از جهان هستی و به ویژه از مناسبات قدرت غافل می کند. به عنوان نمونه هیلاری پاتنم از فعالان ضدجنگ بود. اما او از وقتی که پشت دستگاه تایپ مجهز خود نشست و در مورد معنای معنا» تامل کرد و نوشت، دیگر هیچ وقت فرصت نکرد در  اجتماعات ضد جنگ حاضر شود. جنگی که جان دو میلیون ویتنامی را گرفت. 

بنابراین حق با موریس است که بازی‌ها، به ویژه بازی‌های زبانی، همه را سرگرم می‌کند. اما در اینکه هیچ برنده‌ای وجود ندارد» با موریس موافق نیستم.  کسانی که این بازی‌ها را طراحی می‌کنند چه؟




[2] . کریپکی در کتابی که در خصوص ویتگنشتاین دارد به این مطلب اشاره می‌کند: "باید توجه داشت که پژوهش‌های فلسفی یک کار فلسفی نظام‌مند نیست، که نتایج، وقتی به طور مشخص اثبات شدند، نیازی به بحث مجدد نباشد. در عوض، پژوهش‌ها به عنوان یک دیالکتیک دائمی نوشته شده است، در حالی که نگرانی‌های مکرر، که از زبان یک مخاطب فرضی بیان می‌شوند، هرگز به طور قطعی پایان نمی‌پذیرند. "

موریس اثار ویتگنشتاین را با لکه‌های رورشاخ مقایسه می‌کند. لکه‌های جوهری که در تست‌های روانشناسی به کار می‌روند و بیمار باید تفسیر خود از آنها را بیان کند. او در این خصوص می‌نویسد:

نسبت کریپکی با پژوهش‌های فلسفی درست مانند نسبت بیمار با لکه‌های رورشاخ در یک طنز قدیمی است. اگر یادتان باشه آن شوخی قدیمی این است که بیمار توصیف‌هایی رکیک برای هر یک از لکه‌های رورشاخ مطرح می‌کند و پزشک می‌گوید: "شما وسواس دارید." و بیمار می‌گوید: "منظورتان چیست، که من وسواس دارم، آقای دکتر؟ این شما هستید که این همه تصاویر کثیف دارید. "بنابراین، کریپکی تصویری کثیف از پارادوکس شکاکانه را در این متن می‌بیند که هیچ یک از شاگردان مستقیم و خصوصیِ نویسندة این متن، آن را ندیده است و من خودم باید اعتراف کنم که هیچ چیز غیر از لکه‌های جوهر نمی‌بینم. بنابراین من آمادگی دارم که افتخار کشف پارادوکس شکاکانه را به کریپکی بدهم و نه به لودویگ رورشاخ. [موریس با تلفیق اسم ویتگنشتاین با اسم رورشاخ تأکید می‌کند که ویتنگشتاین صرفا تصاویری شبیه تست لکه‌های جوهر طراحی کرده است که کریپکی نیز مانند هر فیلسوف دیگری برداشت خودش از آن را بیان می‌کند.]


Wittgenstein on Rules and Private Language (1982), p. 3.

 



تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سیرآب از آب حیات گیم تاژ بیت کوین رایگان زیباترین مطالب جشنواره فرهنگی هنری دکوراسیون داستان های حکیمانه فیروزه نیشابور الماسی است بسی گران پایکد کتابخانه عمومی آیت الله روحانی بابل